ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

بستنی و انرژی مثبت

امشب بعد از افطار ریحانه همراه مامانی و بابایی اومد خونمون. یه کم میوه خوردیمو بابایی رو راضی کردیم که ما روببره بیرون دور بزنیم. یه کم تو خیابونا گشتیم بعدش رفتیم بستنی توحید. اونقده شلوغ بوووووووووووود رفتیم تو حیاطش نشستیم بنده هم فردین بازیم گل کرد و همه رو مهمون کردم. آخه همیشه بابایی ریحانه حساب میکرد. ایندفعه گفتم من حساب میکنم یهو جوگیر شدمو سه تا مخلوط گرفتم. اصلا با خودم درگیرما سه تا شد 6 تومن. یکی نیست به من بگه تو رو چه به این کارا!!!!!!!!!!! وقتی جوگیر میشما مثل اینه که از پشت به خودم خنجر میزنم. در هر صورت تو حیاطش نشستیمو بستنیمونو خوردیم. تازشم میز کناریمون سه تا خانم نشسته بودن که داشتن ...
11 مرداد 1391

جیگرطلای هندونه خور

امشب افطار دایی مهدی و دایی مجتبی و بابایی ریحانه خونه عمو محمدرضا جلسه قرآن دعوت بودن. مادرجون هم زنگ زد به زن دایی زهرا و گفت افطار بیاد خونه ما و تو خونه تنها نمونه. بعدم به مامانی ریحانه زنگ زد و گفت که اونم بیاد اما مامانی گفت نه خونه کار دارم. (حالا که یه بارم ما دعوتشون میکنیم ناز میکنن ) بعد از افطار من و زندایی نشستیم فیلم خداحافظ بچه نگاه کردیم و سرشار از استرس شدیم.  بعدشم رفتیم تو اتاق منو نشستیم به غیبت پشت این و اون . همینجور در حال خوردن گوشت برادر دینیمون بودیم که دایی مجتبی در اتاقمو زد. ما هم فکر کردیم فقط دایی مجتبی ودایی مهدی از جلسه برگشتن. بازم نشستیم به گوشت خوردن که مادرجون اومد بالا و گفت شم...
10 مرداد 1391

ریحانه لج باز میشود

دیشب آخر شب ریحانه همراه مامانی و بابایی اومدن خونمون دنبال من. آخه فردا صبح مامانی کلاس داره و من باید پیش ریحانه باشم. شب طبق معمول به کمک آقا روباهه ریحانه رو خوابوندیم . اما خودم تا سحر بیدار بودم و وبگردی میکردم. مامانی هم دراز کشید اما نخوابید و بعد از سحر همگی خوابیدیم. صبح وقتی منو ریحانه خواب بودیم بابایی و مامانی رفتن سر کار. ساعت 11:30 بود که ریحانه بیدار شد. این جانب اگه قبل از ظهر بیدار بشم تا موقع افطار از گشنگی میمیرم اما اگه ساعت 2 به بعد بیدار بشم میتونم تا افطار تحمل کنم . از اونجایی که ریحانه قبل از ظهر بیدار شده بود من تا چشم باز کردم گشنم بود . صبحانه ریحانه رو دادمو با هم تلویزیون نگاه کردیم....
9 مرداد 1391

بدون عنوان

دیشب جیگرطلای خاله افطار اومده بود خونه مادرجون. اول از همه سس رو خالی کرد تو فرنی و شروع کرد به خوردن. بعد از افطار ازش قول گرفتم که اگه بچه خوبی باشه، اگه دیگه شصت نخوره، اگه غذاهاشو بخوره، اگه حرف مامانی و بابایی رو گوش کنه بهش پاستیل میدم. اونم کلی گفت قول قول وسط این قول دادنا هم چندتا شیطونی کرد که گفتم پس یعنی پاستیل نمیخوای؟ یهو میخندید میگفت قول، پاستیل بده بعد از خوردن پاستیل طبق معمول شروع کرد به شصت خوردن و همه قولهایی که ازش گرفته بودیمو به فنا داد. ساعت 11 بود که رفتیم بازار. تو بازار یه جا بساط عروسک بود و ریحانه هی می گفت بَبَعی میخوام بَبَعی میخوام. بابایی و مامانی هم رفتن واسش بعبعی گرفتن. البته با س...
6 مرداد 1391

اطلاعیه

قابل توجه آقایونی که میآن اینجا و نظر نمیگذارند :  دعا میکنم کچل بشن و همه موهاشون بریزه بعد برن مو بکارن. بعدش اسمشون حج واجب در بیاد. مجبور بشن همه موهاشونو از ته بزنن. آخ بخندیم آخ بخندیم     قابل توجه خانمهایی که میآن اینجا و نظر نمیگذارند : همون دعایی که واسه آقایون کردم سر شوهراشون بیاد بعد همه راه برن و به شوهراشون بگن کچل کچل ...
5 مرداد 1391

جنگجوی کوهستان

آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟ ها؟؟؟ خدایا آخر عمری ما رو هلاک یه فینگیلی بچه کردیا، حواست هست؟؟ دیروز صبح بازم مامانی کلاس داشتو قرار شد مادرجون بره خونشون تا پیش ریحانه جونی بمونه. ظهر هم به بنده زنگ زدن که بار و بنه رو جمع کن که شب خونه ریحانه تلپیم. آخ حال کردم. حال کردم که میگما سریع بند و بساطم رو جمع کردمو راهی سرای یار شدم. اونقده هوا گرم بود که نگو اما به قول شاعر                   ببینی پرتو خورشید رخشان                     کز او سنگی شود لعل بدخشان                 ...
4 مرداد 1391